جدول جو
جدول جو

معنی ز بر - جستجوی لغت در جدول جو

ز بر(زِ بَ)
مرکب از ’ز’ مخفف از و ’بر’ بمعنی بالا: از بالا و از فوق. (فرهنگ نظام) ، ز بر از حفظ (مخفف از بر). (فرهنگ نظام). بمعنی ازبر باشد که حفظ کردن وبیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است و به این معنی بالفظ کردن و گرفتن مستعمل. (آنندراج). ازبر باشد که حفظ کردن و بیاد گرفتن و بخاطر نگه داشتن است. (برهان قاطع). در فارسی بمعنی حفظ خواندن. (غیاث اللغات). یاد، که بتازیش حفظ خوانند. (کشف اللغات) (مؤید الفضلاء). مخفف ازبر و با لفظ کردن و گرفتن مستعمل. (بهارعجم). زبر، یاد که بتازیش حفظ خوانند، از بر و دهون بمعنی اخیر مترادفند. (از شرفنامۀ منیری). از بر و از حفظ و از یاد و بخاطر سپرده و بیاد نگاهداشته شده. (ناظم الاطباء). زبر وآنرا ازبر هم گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری، زبر و ازبر). زبر، بر و ازبر یاد و حفظ را گویند. (از جهانگیری: بر). بیر را زبر نیز گویند و بتازی حفظ خوانند. (از جهانگیری: بیر). رجوع به بیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زِ بَ)
مرکّب از ز (مخفف از) + اسم، از کثرت. از انبوه:
ز بس نالۀ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.
فردوسی.
بیاراست بزمی چو خرم بهار
ز بس شادمانی گو نامدار.
فردوسی.
ز بس نالۀ بوق وهندی درای
همه مرد را دل برآمد ز جای.
فردوسی.
و رجوع به ازبس و بس شود
لغت نامه دهخدا
(زِءْ بِ / زِءْ بُ / زُءْ بُ / زُءْ بَ / زَءْ بَ)
پرزۀ جامه. (منتهی الارب). آنچه از درز جامه ظاهر می گردد. (از اقرب الموارد) (قاموس). گاه به ضم یاء گویند و در لغت عرب وزن فعلل (به ضم لام اول) جز این کلمه و ضئبل و خرفع نیامده یا اینکه لحن است (یعنی زئبر) و زابر مثل قنفذ و زأبر به فتح مثل آن است. (منتهی الارب). زأبر چیزی است که ظاهر میشود از درز جامه و بعضی گفته اند آن چیزی است که روی جامۀ نو و خزو قطیفه و مانند آن گرد می آید و آنرا زغبر نیز گویند. و بدین معنی است: ’ازبئرار الهراذا و فرشعره’. (تاج العروس). پرزۀ جامه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زأبر. و رجوع به اخمال، خمل، زغبر، هدبه، زوبر، پرز و پرزه شود، درز جامه است: و قد تزأبر، به تحقیق جامه تریزدار شد و زأبر، از باب دحرج یعنی برآورد ترزی جامه را. (ترجمه قاموس) ، لغتی است در زأمج و زأبج. اخذه بزأبره، یعنی اخذه کله، اخذه بزأبجه، اخذه بزأمجه. رجوع به زأبج و زأمج و زابج و نشوء اللغه ص 20 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
همه. کل و مجموع. (ناظم الاطباء) : اخذه بزوبره، گرفت همه آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: اخذه بزنوبره، بالنون لا بالباء، ای اجمع. و در منتهی الارب ذیل ’زب ر’ آرد: اخذه بزبوبره، گرفت آن را همه. و رجوع به زنوبر شود، داهیه. (اقرب الموارد) : رجع بزوبره، یعنی به چیزی نرسید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمانی که خائب و بی نصیب بازگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ / زو بَ)
پرز جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پرزۀ جامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر فراز سلب زرین آبی بمثل
ببر آورده بغلتاق نوآئین زوبر.
ذوقی بسطامی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَعْ عُ)
دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است. رجوع به ج 1 ص 605 شود
لغت نامه دهخدا
(زَمْ بَ)
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک، خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه. (فرهنگ فارسی معین). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. (برهان). زنبل. زنبه. (حاشیۀ برهان چ معین). زنبل. گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. (آنندراج). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. (شرفنامۀ منیری). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. (از ناظم الاطباء). زنبل. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری.
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه خصمش
فعلۀ کین به توبره و زنبر.
فخری (از آنندراج).
، انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) ، مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان). زرشک و انبرباریس. (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. (آنندراج) ، نام یکی از آلات جنگ است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). و گویند یکی از آلات جنگ است. (آنندراج). یکی از ادوات جنگ. (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سگزی به زنبر.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).
، محفه و پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بَ / زُمْ بُ)
نوعی از پارچۀ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود
لغت نامه دهخدا
(زُمْ بُ)
کودک حاضرجواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود. خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ بَ)
نوعی از درخت سرو باریک برگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مرو سفید را گویند و آن رستنی باشد دوایی که اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان). یک نوع گیاهی که مرو سپید نیز گویند. (ناظم الاطباء). فراسیون. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از درخت مرو باریک برگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
همگی از هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ /زُ بُ)
زغبرالثوب بالفتح و زغبره بالضم، پرزۀ جامه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
زعبل. رجوع به زعبل شود. (دزی ج 1 ص 591) ، فریفتن. گول زدن. (از دزی ایضاً). رجوع به مادۀ بعد و زعبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
مانند زأمج و زأبر بمعنی ’همه’ است. گویند: اخذت الشی ٔ بزدبره، یعنی گرفتم همه آنرا. (از جمهرۀ ابن درید ج 3 ص 480)
لغت نامه دهخدا
(زِ بُ)
مرکّب از ز (حرف اضافه) + اسم، مخفف از بن. اساساً. اصلاً:
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او (دخترگورنک) نهاد از نخست.
هم از نامۀ بیش دانان سخن
شنیدم که جم ساخت هردو ز بن.
اسدی.
رجوع به از بن و ز بن دندان شود
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ)
مرکب از لفظ ’ز’: از و ’برم’ بمعنی حفظ، از حفظ. (فرهنگ نظام). بمعنی ازبر است که حفظ و بیاد داشتن و بخاطر نگاه داشتن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). ازبر و از حفظ و بیادداشته و بخاطر نگاهداشته. (ناظم الاطباء). یاد گرفتن باشد و آنرا ازبرم هم گویند و بتازی حفظ خوانند. (جهانگیری). رجوع به زبیر و زبر و ازبرم شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بمعنی از بر و حفظ و نگاه داشتن به خاطر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). یاد گرفتن و حفظ کردن. (برهان جامع). ز بر و از یاد و حفظ و به خاطر نگاشته و بیادمانده. (ناظم الاطباء). رجوع به ز بر و بیر و از بر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ رِ)
پهلوی و مصدر دوم آن بزشن، رهائی بخشیدن و نجات دادن. رستگاری بخشیدن. و از این مصدر است نامهای سبخت، چهاربخت، مرابخت، بختیشوع، یشوع بخت، سی بخت، هفتان بخت و مهبزد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
یاد. (مؤید الفضلاء). بیاد گرفتن. (برهان). بخاطر نگاه داشتن. (برهان) (غیاث). حفظ. (جهانگیری) (برهان) (مؤید الفضلاء از شرفنامه). ز بر. از بیر. از برم:
روزی هزار بار بخواندم کتاب صبر
چشمم نبست لاجرم از بر نمیشود.
خاقانی.
- از بر بودن و از بر داشتن، حفظ داشتن:
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من ترا خود از بر است.
ناصرخسرو.
وآنکه خاقان است از توران و زیر دست تست
روز و شب چون قل هواﷲ شکر تو دارد ز بر.
معزی.
- از بر خواندن، از حفظ قرائت کردن:
خواند همه شب نثار بزمت
الحمد چو قل هواﷲ از بر.
مجیر بیلقانی.
- از بر کردن و از بر بکردن، حفظ. استظهار. (تاج المصادر بیهقی). حفظ کردن. (آنندراج) :
هم فضل بکف کردی هم علم ز بر کردی
از فضل سپه داری وز علم حشر داری.
فرخی.
از بر عرش کند خطبۀ آن جاه و محل
هرکه از بر کند از شعر و ثنای تو خطب.
سنائی.
صبحدم از عرش می آمد سروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر می کنند.
حافظ.
و رجوع به برم و بیر و ویر شود، بددل و ترسان شدن از کاری آغازیده و بازماندن از آن. بددل شدن و بازماندن از حاجت: ازاء عن الحاجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در این بیت سلمان: یاد گرفتن. دریافتن. ز برکردن:
نمونه ای است ز حراق و آتش کبریت
چراغ لاله که هر شب ز باد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطائف اوراق گل ز بر گیرد.
سلمان.
رجوع به بهار عجم ’زبر’ و ’آتش کبریت’ و ’زبر’ و ’ازبر’ و ’زبر کردن’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اخذه بزابره، گرفت آن را همه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زئبر
تصویر زئبر
پرز پرز جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغبر
تصویر زغبر
پرز جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوبر
تصویر زوبر
پرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زن بر
تصویر زن بر
آنکه برای دیگران زن برد دیوث پا انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رز بر
تصویر رز بر
افزاری که بدان درخت رز را تراش دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از از بر
تصویر از بر
از حفظ از حافظه. بر فراز روی بای فوق: (یکی آتشی بر شده تابناک میان باد و آب ازبر تیره خاک) (فردوسی)، توضیح این کلمه بدین معنی زم اضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
شیر بیشه خرده ریزه، چابک، زود پاسخ (حاضر جواب) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند. آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبر
تصویر زنبر
((زَ بَ))
ظرفی مستطیل شکل که هر گوشه آن یک دستگیره دارد و به وسیله آن خاک، خشت و مانند آن راجابه جا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زن بر
تصویر زن بر
((زَ بَ))
دلال محبت، پاانداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از از بر
تصویر از بر
((اَ بَ))
از حفظ، از حافظه، به یاد سپرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از از بر
تصویر از بر
((اَ. بَ رِ))
بالای، برفراز
فرهنگ فارسی معین
وسیله ای تخته ای جهت حمل و نقل مصالح ساختمانی که به وسیله
فرهنگ گویش مازندرانی